تابستونت مبارک ... ❤️
چون با عمه زهرا راحت بودم هماهنگ کردم که اون بیاد با ما و صبح زود رفتیم دنبالش ... اولین بار که پام به بیمارستان باز شد یازده سالم بود که مشکوک به آپاندیس شده بودم و بعد از اون گذرم به بیمارستان نیفتاد ... هم استرس شدید داشتم هم هیجانی وصف ناپذیر ... باورم نمیشد که دیگه انتظار و همه اون سوالا که سالمه؟ صورتش چه شکلیه؟ و شبیه کیه تموم شد ... با هماهنگی دکترم بیهوشی رو انتخاب کردم و تا اون روز بیهوشی رو تجربه نکرده بودم ... برای پذیرش و تشکیل پرونده و مراحل معاینه و آماده شدن از این طبقه به اون طبقه و از این اتاق به اون اتاق میرفتیم ... خلاصه مرحله به مرحله جلو رفتیم تا رسیدیم به اتاق عمل که باید تنها میرفتم ... یه اتاق با یه تخت وسطش و چند تا دستگاه و مانیتور که بهش وصل بود و من با یه لباس بلند سبز که فاجعه بود برا خودش ... پشتش باز بود و فقط با چند تا بند بسته میشد رو تخت دراز کشیدم . دکتر بیهوشی ماسکی رو گذاشت رو صورتم و ازم خواست سه نفس عمیق بکشم ... اولین نفس یادمه و بعد اون دیگه چیزی متوجه نشدم ...😐
صداها که اول گنگ و نامفهوم بود و بعد واضح و واضحتر شد رو میشنیدم اما هنوز تو هپروت بودم و نمیدونستم کجام ... یدفه سنگینی و درد بدی روی کمر و شکم حس کردم و بعد ناله هام بود که شروع شد ... نمیدونم چه مدت گذشت که چشام باز کردم و اولین حرفی که بین من و حسین رد و بدل شد: _ سالمه ؟چه شکلیه؟ ... و برق نگاه حسین که حس رضایت توش موج میزد ... بعد پرستار اومد و یه دونه برفی رو چسبوند به صورتم ... سعی کردم بهتر ببینم ... یه صورت گرد سفید با موهای مشکی صاف بلنــــــــــد که همه پیشونیشو گرفته بود ... دخترم به دنیا اومد و من با تمام وجودم خوشبخت ترین مادر دنیا بودم ... ❤️
.
.
تعطیلات امسال مسافرت بی مسافرت ... فقط سنگده ...
پارک ژوراسیک ... یه روز گردش و بعد هم دکتر ...
_ بابا امروز هشت سالم شد؟
_ آره بابا
_ پس چرا هیچ تغییری نکردم؟!
_ آدما یدفعه که تغییر نمیکنن .. آروم آروم تغییر میکنن
_ مگه یه سال بزرگتر نشدم؟!پس باید بزرگتر میشدم!!!
_ تو فقط نسبت به هفت سالگی یه دور بیشتر دور خورشید چرخیدی ...
_ ( ظاهرا قانع شدی ولی ...) ... ولی فک کنم بعضی از لباسام امروز برام کوچیک بشه ...!!!
8سالگیت مبارک جان مادر ...❤️...❤️