یسنایسنا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ღ خانـــــوم کوچـــولو ღ

نوشته های امروز من ... يادگاري براي فرداي تو ... به امید روزای خوب و آرومღღღ

تابستونت مبارک ... ❤️

1398/4/2 11:20
نویسنده : فاطمه
656 بازدید
اشتراک گذاری

چون با عمه زهرا راحت بودم هماهنگ کردم که اون بیاد با ما و صبح زود رفتیم دنبالش ... اولین بار که پام به بیمارستان باز شد یازده سالم بود که مشکوک به آپاندیس شده بودم و بعد از اون گذرم به بیمارستان نیفتاد ... هم استرس شدید داشتم هم هیجانی وصف ناپذیر ... باورم نمیشد که دیگه انتظار و همه اون سوالا که سالمه؟ صورتش چه شکلیه؟ و شبیه کیه تموم شد ...  با هماهنگی دکترم بیهوشی رو انتخاب کردم و تا اون روز بیهوشی رو تجربه نکرده بودم ... برای پذیرش و تشکیل پرونده و مراحل معاینه و آماده شدن از این طبقه به اون طبقه و از این اتاق به اون اتاق میرفتیم ... خلاصه مرحله به مرحله جلو رفتیم تا رسیدیم به اتاق عمل که باید تنها میرفتم ... یه اتاق با یه تخت وسطش و چند تا دستگاه و مانیتور که بهش وصل بود و من با یه لباس بلند سبز که فاجعه بود برا خودش ... پشتش باز بود و فقط با چند تا بند بسته میشد رو تخت دراز کشیدم . دکتر بیهوشی ماسکی رو گذاشت رو صورتم و ازم خواست سه نفس عمیق بکشم ... اولین نفس یادمه و بعد اون دیگه چیزی متوجه نشدم ...😐

صداها که اول گنگ و نامفهوم بود و بعد واضح و واضحتر شد رو میشنیدم اما هنوز تو هپروت بودم و نمیدونستم کجام ... یدفه سنگینی و درد بدی روی کمر و شکم حس کردم و بعد ناله هام بود که شروع شد ...  نمیدونم چه مدت گذشت که چشام باز کردم و اولین حرفی که بین من و حسین رد و بدل شد: _ سالمه ؟چه شکلیه؟ ... و برق نگاه حسین که حس رضایت توش موج میزد ... بعد پرستار اومد و یه دونه برفی رو چسبوند به صورتم ... سعی کردم بهتر ببینم ... یه صورت گرد سفید با موهای مشکی صاف بلنــــــــــد که همه پیشونیشو گرفته بود ... دخترم به دنیا اومد و من با تمام وجودم خوشبخت ترین مادر دنیا بودم ... ❤️

.

.

تعطیلات امسال مسافرت بی مسافرت ... فقط سنگده ...

پارک ژوراسیک ... یه روز گردش و بعد هم دکتر ...

 

_ بابا امروز هشت سالم شد؟

_ آره بابا

_ پس چرا هیچ تغییری نکردم؟!

_ آدما یدفعه که تغییر نمیکنن .. آروم آروم تغییر میکنن

_ مگه یه سال بزرگتر نشدم؟!پس باید بزرگتر میشدم!!!

_ تو فقط نسبت به هفت سالگی یه دور بیشتر دور خورشید چرخیدی ...

_ ( ظاهرا قانع شدی ولی ...) ... ولی فک کنم بعضی از لباسام امروز برام کوچیک بشه ...!!!

 

 

8سالگیت مبارک جان مادر ...❤️...❤️

 

پسندها (13)

نظرات (10)

عمه فروغعمه فروغ
2 تیر 98 11:41
اولین باری که اومدم اینجا پست تولد 4 سالگی یسنا بود،چقدر زمان زود میگذره چقدر زود زود بزرگ میشن بچه ها...
تولد گل دخترمون مبارک باشه این قدر حس قویی به یسنا دارم که انگار از نزدیک دیدمش🙂و از همه بیشتر عاشق اون صورت همیشه خندون و نگاه پرمهرشم😍...ان شالله زیر سایتون عاقبت بخیر بشه فاطمه جانم،میبوسم روی ماهش رو😘
فاطمه
پاسخ
قوربونت برم مهربون .. خیلی با محبتی دوستم ... 😘😘
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
2 تیر 98 12:16
یسناجونم تولدت مبارک...خوشحالم که هردوتامون متولد یه ماه هستیم
فاطمه
پاسخ
مرسی عزیزم .. تولد شما هم مبارک😘
مدیریت نی نی وبلاگمدیریت نی نی وبلاگ
2 تیر 98 13:07
یسنا جان، تولد 8 سالگیت مبارک 🎁😍
فاطمه
پاسخ
ممنونم💐
🌼 نوشین 🌼🌼 نوشین 🌼
2 تیر 98 14:35
تابستون خوبی داشته باشید😊
یسناگلی تولدت مبارککک👏👏👏👏👏👏👏👏👏
فاطمه
پاسخ
😘
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
2 تیر 98 14:41
همیشه به گردش و شادی
فاطمه
پاسخ
💐😘
mahyamahya
2 تیر 98 15:33
سلام عزیزم تولدت مبارک
فاطمه
پاسخ
ممنون😘
مریممریم
2 تیر 98 16:35
عزیزم تولدت مبارک😘😘😘😘😘
فاطمه
پاسخ
ممنون گلم😘
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
2 تیر 98 20:51
جای دل بازی بود خوشبگذره
فاطمه
پاسخ
ممنون
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
3 تیر 98 13:49
تولد تولدش مبارک
ایشالله صدوبیست ساله شی گلمممم🌈🌺
فاطمه
پاسخ
ممنون گلم
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
13 اسفند 98 10:23
خوشحال میشم اگه به وبم سر بزنید